loading...
پرتال تفریحی و عاشقونه
Alirezaz90 بازدید : 539 یکشنبه 09 مهر 1391 نظرات (0)

داستان پند آموز حامد کوچولو و خانه سالمندان

 

برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب مراجعه کنید >>>>>>>>>

 

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .
هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد.
پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.
اما اینطور نشد.
خیلی آروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.
بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود و هر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
 

 به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد و پرسید :
بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش رو داد.
اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.
بالاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:
بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟ به چه دردت میخوره؟
حامد با صدای معصومانه اش گفت:
بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی….
 
دنیا رو سرش خراب شد.
نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید .
از همون جا بسرعت دور زد و برگشت بطرف خونشون.
حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید.
برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
ads1
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 911
  • کل نظرات : 210
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 62
  • آی پی امروز : 177
  • آی پی دیروز : 184
  • بازدید امروز : 1,347
  • باردید دیروز : 1,277
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,347
  • بازدید ماه : 14,393
  • بازدید سال : 90,007
  • بازدید کلی : 1,199,090
  • تبلیغات