باورم نمیکرد ، باور نمیکردم که دیگر نبود
مرا نمیخواست ، نمیتوانستم بدون او باشم
دل به دل راه نداشت
او دیگر در دلش برایم هیچ جایی نداشت
از چشمش افتاده بودم ، من قبل از رفتنش خودم راهش را رفته بودم
...
به آسانی دل داد و به آسانی دل برید ، او حتی در لحظه آخر اشکهای مرا ندید
مثل یک پرنده از قفس دلم پرید ، حتی صدای آخرین فریادم را نشنید
چه بچه گانه برایش گریه میکردم ، اینک از حال و روز خودم میخندم
رفت و مرا جا گذاشت ، دستم را درون دستهای غم گذاشت
من مانده ام و تنهایی و یک حسرت ، تو بودی که مرا به سوی خودت کشاندی با آن چشمان مستت!
او رفت و من رفتم به دنبالش، رسیدم به رد پاهایش ، رفتم در کنارش ، خیره شدم به چشمانش ، او دیگر مرا نمیشناخت ، او دیگر نگاهم را نمیخواست !
دلم با این حال و هوا نمیساخت ، دلم همانجا بود که خودش را باخت
باورم نمیکرد ، باور نمیکردم که دیگر نبود
مرا نمیخواست ، نمیتوانستم بدون او باشم
دل به دل راه نداشت ، او دیگر در دلش برایم هیچ جایی نداشت ، از چشمش افتاده بودم ، من قبل از رفتنش خودم راهش را رفته بودم
میدانستم به کجا میرود ، میدانستم به جایی میرود که فراموشم کند ، برای همیشه در قلبش خاموشم کن
او میدانست خیلی دوستش دارم و باز هم رفت ، میدانست برایش میمیرم و لحظه ای برنگشت
برنگشت که بببیند دارم از غم رفتنش پرپر میزنم ، عشقش را با خودم به گور میبرم!