داستان فوق العاده کریم کیست ؟
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود،
اما برای این جوان همه چیز بود.
جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با او سپری میکند.
دوستان جوان به او میگفتند:
«چرا اینقدرخواب او را می بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟
” ریحانه “مدادش که اندازه یه بند انگشت شده را لای دفتر می گذارد .از جایش بلند می شود وکنار” بی بی” می نشیند .
به تره هایی که توی دست بی بی خُرد می شوند نگاه می کند. بی بی که متوجه او شده سری تکان می دهد : -” به چی زل زدی دختر؟ پاشو!
در عوض نگاه کردن به من برو زیر اون بخاری رو بیشتر کن. بابات سردش نشه” و با کمی مکث اضافه می کند: _ ” مواظب باش یه وقت بیدار نشه “
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد.
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»،
پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید…
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
برای خواندن این د استان به ادامه بروید >>>>>>>>